روایت ِاین روزها .
یک . هر روز، خیابان معلم را گریه کنی ، همه اش را .
بدون جا انداختن تکه ای از پیاده رو هایش
این روزها زیاد به تو فکرمیکنم یعنی فقد به تو فکر میکنم !
زیاد تکثیر شده ای در آدم ها ، من زیاد بدهکارشده ام به این و آن
و این مردی ست که دوستم داشت مدام. و آن .. آن منم
که زندگی از بند بند ِتنم رفته
زندگی از بند بند تنم رفته و از این چیزها نمی شود با هیچ کس حرفی زد ..
دو . بالاخره همان چیزی بشود همه چیز که از اول فکرش را می کردی
از قدرت پیش بینی،از عادی بودن اتفاق های ناگوار یاحتی گوارا بیزارم .
نظرات شما عزیزان: